نفری از انگیزه خود برای نگارش «زمستان بیشازده» میگوید: درست است که سن من کمتر از آن است که اتفاقات و رخدادهای انقلاب را با چشم دیده باشم اما به دلیل علاقه بسیار زیادم به تاریخ و مطالعاتی که پیرامون رویدادهای تاریخی داشتهام، سبب شد تا رمانم را مربوط به گذشته و دهه ۵۰ شمسی بنویسم. من مطالعه تاریخ را در اولویتم قرار دادهام؛ به طوری که اتفاقات دهه ۵۰، ۴۰، ۳۰ و حتی ۲۰ را با دقت میخوانم و از همین رو پژوهشها و جستوجوهای زیادی را انجام دادهام. انقلاب اسلامی ایران یک اتفاق بزرگ و تاثیرگذار در تاریخ ایران است و از همین رو علاقهمند شدم که زمان رمان مختص به آن دوره باشد، از همین رو به سراغ کسانی رفتم که به خوبی آن زمان را درک کرده باشند. من میخواستم در رمانم به نحوی فضاسازی کنم که بیشترین شباهت با آن دوران وجود داشته باشد؛ نوع غذا خوردن، وسایل گرمایشی، نوع و سبک زندگی مسائلی بود که با دقت جستوجو کردم.
کتاب «زمستان بیشازده» از سوی فاطمه نفری در 15 فصل گردآوری و برای گروه سنی نوجوانان و جوانان نوشته شده است. شخصیت اصلی داستان از یک انقلاب بیرونی که در واقع رویدادهای مرتبط با زمان انقلاب اسلامی و در نهایت پیروزی انقلاب اسلامی است به انقلابی درونی دست مییابد و در پایان کتاب شاهد تغییر و تحول قهرمان کتاب خواهیم بود. نویسنده درباره «زمستان بیشازده» میگوید در طول انقلاب اسلامی، افراد زیادی همچون شخصیت اصلی داستان زمستان بی شازده وجود داشتند که با قرار گرفتن در روند پیروزی انقلاب اسلامی دچار تغییر و تحول شدهاند و به عبارتی این کتاب روایتگر زندگی چنین افرادی در طول انقلاب اسلامی است.
گزیده ای از کتاب
پرسیدم: «یعنی بابای فرید ساواکی است؟»
محسن گفت: «نمی دانم، اما به نظر من یک جای کارشان می لنگد. تو هم باید دهنت حسابی قرص باشد!»
و بعد از پسرخاله اش گفت که وقتی بعد از شکنجه نشان آقا جانش داده بودند تا زبان باز کند، کله اش اندازۀ یک هندوانه باد کرده بوده و تمام تنش خونی بوده و بعد هم برایش سه سال حبس بریده بودند.
مامان که آمد توی خانه، سرم را از بین زانوهام بلند کردم و رفتم که میکروفیلم را توی گنجه قایم کنم. اگر می ریختند توی خانه و همچین چیزی را توی خانۀ ما پیدا می کردند، آن وقت چی می شد؟ حتما آقاجان را می گرفتند، من را هم می گرفتند و حسابی شکنجه می کردند.
فیلم را ته گنجه، یک جای خوب قایم کردم، گنجه تاریک بود و پیدا کردن یک چیز کوچک، آن تو خیلی سخت بود. کفترها را هم آوردم بیرون تا هوا بخورند و پرشان دادم. دل و دماغ هیچ چیزی را نداشتم و دلهره داشتم. نمی دانم چرا مدام نگاهم به پشت بام خانۀ فرید بود و احساس می کردم کسی از آنجا دارد مرا می پاید.
مطالب مرتبط
1403-09-05
1403-09-04
1403-08-29
ثبت نظر
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.